حضرت نرجس(سلام الله علیها)

 

نام ، لقب

نام های مادر امام مهدی (ع) عبارت است از: نرجس، ملیکه، سوسن، حکیمه، و ریحانه.

 علامه مجلسی می نویسد: وقتی نور حضرت ولی عصر (ع) در رحم بانوی با عظمت قرار گرفت، نور و جلای خاصی او را فرا گرفت. از این رو، او را صیقل، که به معنای جلا داده شده است، نامیدند.

از کنیزی تا وادی نور

بشربن سلیمان، از نوادگان ابوایوب انصاری، که در همسایگی امام هادی (ع) زندگی می نمود و از پیروان و دوستان مورد اطمینان آن حضرت بود، می گوید: روزی کافور، خادم حضرت امام هادی نزد من آمد و گفت: امام تو را می طلبد. به سرعت، روانه منزل امام شدم. اجازه گرفتم و داخل خانه شدم.

حضرت هادی (ع) به من فرمود: من تو را برای کاری انتخاب نمودم، مشرف می نمایم به فضیلتی که به سبب آن بر شیعیان سبقت گیری در ولایت من تو را بر رازهای پنهان مطلع می گردانم و تو را برای خریدن کنیزی می فرستم.

امام هادی (ع) نامه ای به خط رومی نوشت و مهر خود را در ذیل آن نامه زد و آن را همراه یک کیسه زر که حاوی 220 اشرفی بود، به من داد و فرمود: این نامه و کیسه زر را بگیر و به بغداد برو، در فلان روز، سر پل بغداد بایست. زمانی که کشتی ها کنار پل پهلو گرفتند، کنیزانی را از آنها پیاده می سازند. بسیاری از خریداران، از جمله نمایندگان بنی عباس و بعضی از جوانان عراق، برای خرید کنیزان، دور کنیز فرشان حلقه می زنند. تو آن جا بایست و از دور، مراقب عمر بن یزید نخاس (برده فروش) باش. او دختری را برای فروش به خریداران عرضه می کند که دو لباس حریر پوشیده و تلاش می کند خود را از دسترس و نگاه خریداران دور نماید....

تو نزد صاحب کنیز برو و بگو: « نامه ای با من است که یکی از بزرگان نوشته است. این نامه را به آن کنیز نشان بده. اگر او راضی شد، من از جانب صاحب نامه، وکیلم که او را خریداری کنم.

بشربن سلیمان، بی درنگ راهی بغداد شد در روز موعود، کشتی اسیران پهلو گرفت. حوادث همان طور که امام هادی (ع) فرموده بود، واقع شد. بشر می گوید: من نامه امام هادی (ع) را به صاحب کنیز دادم. او هم بی درنگ نامه را به دست کنیز داد. کنیز، نامه را باز کرد و بدان نگریست و به شدت گریست. کنز به عمربن یزید گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش، و گرنه خود را هلاک می کنم. عمربن یزید، کنیز را به 220 اشرفی فروخت. نرجس همراه وکیل امام هادی (ع)، برای رسیدن به دیار معشوقش، حرکت نمود.

بشربن سلیمان می گوید: وقتی کنیز را از عمر بن یزید تحویل گرفتم، راهی بغداد شدم. حجره ای در آن جا گرفتم تا قدری استراحت نماییم. کنیز، نامه را می بویید و می بوسید و بر دیدگان خود می گذاشت و و به آن تبرک می جست و آرامش می یافت. من از رفتار وی تعجب نمودم، گفتم: آیا صاحب این نامه را می شناسی؟ کنیز گفت: ای کم معرفت به مقام اولاد پیامبران، گمان می کنی من صاحب این نامه نمی شناسم. اکنون گوش کن به من؛ تا سرنوشت و اسرار نهان شده در قلبم را برایت باز گویم. من ملیکه، دختر یشوعا، فرزند قیصر، پادشاه رومم. مادرم از فرزندان شمعون بن حموم بن صفا، وصی حضرت عیسی (ع) است. من 13 ساله بودم، جدم تصمیم گرفت مرا به ازدواج پسر برادرش در آورد. او مجلس با شکوهی را که در آن بزرگان لشکری و کشوری حضور داشت، برگزار کرد و تخت پادشاهی را روی 40 پایه که با انواع جواهرات، نقره، یاقوت، و عقیق آراسته شده بود، در صحن قصر خود گذاشت. برادرزاده امپراتور روی آن تخت نشست و مراسم عقد آغاز شد. کشیشان، اسفار انجیل را باز کردند تا بخوانند، که ناگاه تخت سرنگون شد و پسر برادر امپراتور از تخت به زمین افتاد و بیهوش شد. بت ها نیز سرنگون گردید، کشیشان رنگ رخسارشان دگرگون شده بود و می لرزیدند. جدم این را به فال بد گرفت و دستور دوباره تخت را برقرار سازند. تخت را آراستند، جدم دستور داد یکی دیگر از فرزندان برادرش را روی تخت نشاندند، تا مرا به ازدواج او در آورند. برادر دیگر بالای تخت نشست، باز هم همان حالت اول تکرار شد. همه پراکنده شدند و جدم، غمناک به حرم سرا بازگشت.

خواب ملکوتی

آن شب بعد از بهم خوردن مجلس عقد، سور جایش را به سوگ داد. ملیکه با دلی پر از غم و غصه، به رختخواب رفت. ملیکه می گوید: در خواب دیدم حضرت مسیح (ع)، شمعون و جمعی از حواریون در قصر جدم جمع شده اند. در جایگاه تختی که روز قبل برای داماد گذاشته بود، منبری از نور نصب کرده بودند. حضرت محمد (ص)، وصی و دامادش علی مرتضی (ع)، جمعی از امامان، فرزند بزرگوارش، قصر را به نور قدوم خویش منور ساختند. حضرت مسیح (ع) برسم ادب، برخاست و به استقبال پیامبر خاتم (ص) شتافت. آن دو همدیگر را در آغوش گرفتند.

پیامبر اسلام (ص) به حضرت عیسی (ع) فرمود: یا روح الله، آمده ایم تا ملیکه، دختر وصی تو شمعون، را برای فرزندم حسن(امام عسکری «ع») برگزینیم. عیسی (ع) به شمعون فرمود: عزت و شرافت به تو روی آورده است. نسل خود را با نسل رسول الله (ص) پیوند بزن.

شمعون، بی درنگ این پیشنهاد را قبول کرد. پس از آن، پیامبر (ص) بالای منبر رفت و خطبه پیوند ملیکه و امام حسن عسکری (ع) را خواند.

ملیکه از خواب بیدار شد. مقداری احساس سبکی نمود گویا خوابی که دیده بود، از سنگینی واقعه روز گذشته کاسته بود.

او در اندیشه ازدواج با نواده پیامبر اسلام (ص)، بود. نتوانست خواب خود را با اطرافیان به میان گذارد. مهر حسن«ع» در قلبش جا گرفته بود.

پذیرفتن اسلام در عالم خواب

نرجس آرام و قرار نداشت و شب و روز در تب عشق نواده پیامبر اسلام (ص) می سوخت. او چنان اسیر کمند عشق وی گردیده بود که نای حرکت نداشت.

چهارده شب گذشت و رویای شیرین او تکرار شد؛ اما این بار بانوانی نورانی به دیدار وی آمده بودند. حضرت زهرا (ع) به حضرت مریم(ع) به همراه جمعی از حواریون بهشتی، به دیدار او آمده بودند.

نرجس می گوید: مریم (ع) به من گفت: «این بانو حضرت زهرا (س) بهترین بانوی دنیا و آخرت، مادر شوهر توست». من به دامنش در آویختم و گفتم: فرزندت به من جفا کرد؛ مرا گرفتار عشق سوزان خود کرده، ولی دیگر به سراغم نمی آید.

حضرت زهرا (ع) فرمود: چگونه فرزندم نزدت بیاید؛ در حالی که تو به خدا مشرکی. اینک خواهرم مریم از دین تو بیزاری می جوید. اگر میل داری که خداوند و مریم از تو خوشحال گردند و فرزندم به دیدار تو آید بگو: « اشهد ان لا اله الا الله و اشهد و ان محمداً رسول الله ».

این دو کلمه را به زبان جاری نمودم، و حضرت سیدة النساء مرا به سینه خود چسبانید و مژده آمدن فرزندش را به من داد. از آن شب به من آن خورشید امامت در خواب، نزدم می آمد و وعده وصال به من می داد.

اسارت نوید بخش

بشربن سلیمان می گوید: از ملیکه سؤال نمودم که چگونه اسیر شدی؟

فرمود بعد از اینکه در خواب، به دست بهترین زنان عالم، اسلام را قبول نمودم، شبها در خواب، همیشه ابا محمد امام عسکری (ع) نزدم می آمد. آن حضرت شبی در خواب به من گفت: در فلان روز، جدت لشگری به جنگ مسلمانان می فرستد، تو نیز لباس کینزان را بپوش و خود را در میان کنیزان قرار بده و تمام راهها و تمام رفتارم را به من گفت. من روز موعود، وقتی لشکر جدم حرکت نمود به دستورهای آن حضرت عمل کردم؛ تا اینکه پیشاهنگان لشگر اسلام ما را اسیر نمودند. هنوز به غیر از تو، کسی خبر ندارد که من نوه پادشاه رومم.

سؤال و بشارت امام

هنگامی که نرجس به منزل امام هادی (ع) آمده آن حضرت به عروس خود خوش آمد گفت و به او محبت فراوان نمود. امام هادی (ع) به او فرمود: چگونه خداوند عزت و سر بلندی اسلام، ذلت و خواری نصرانیت و شرافت اهل بیت محمد را به تو نشان داد. نرجس عرض نمود: ای فرزند رسول خدا (ص)، چگونه توصیف کنم؛ در حالی که شما نسبت به این امر از من آگاه تر هستید.

امام هادی (ع) به نرجس فرمود: می خواهم به تو احسانی کنم؛ هر کدام نزد تو بهتر است انتخاب نما: ده هزار درهم یا مژده ای که در آن شرافت و عزت ابدی برای توست؟ نرجس عرض نمود: من طالب شرافت و مژده از زبان مبارک شما هستم.

امام هادی (ع) فرمود: تو را به فرزندی بشارت می دهم که مالک شرق و غرب جهان خواد شد و زمین را پر از عدل و داد خواهد کرد؛ پس از آن که از ظلم و جور پر شده باشد. نرجس عرض نمود: پدرش کیست؟ آن حضرت فرمود: رسول خدا در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومی، تو را از چه کسی خواستگاری کرد؟ او عرض نمود: از مسیح (ع) و وصی او. آن حضرت فرمود: مسیح و وصی او ترا به عقد چه کسی در آوردند. او عرض کرد: پسرت، ابو محمد. آن حضرت فرمود: آیا او را می شناسی؟ او عرض کرد: از آن شبی که به دست سیده زنان فاطمه زهرا(س) مسلمان شدم، او هر شب مونس رویای من است و همواره به دیدارم می آید.

مهمان حکیم

امام هادی (ع)، به خادم خود، کافور فرمود: خواهرم، حکیمه را خبر ده تا نزد من آید. کافور، بی درنگ پیغام برادر را به خواهر رساند. حکیمه خود را نزد برادر رساند. امام هادی (ع) به خواهرش فرمود: این همان بانویی است که به تو گفته بودم. حکیمه، نرجس را در بغل گرفت و به او محبت فراوان نمود. امام هادی (ع) خواهر خود را به نرجس معرفی نمود.

آن حضرت به حکیمه فرمود: نرجس را به منزل خود ببر و واجبات دین و آداب و سنن اسلام را به او بیاموز. او همسر ابا محمد و مادر قائم آل محمد (عج) است.

حکیمه، نرجس را به خانه برد و عقاید اسلامی را به او آموخت. نرجس با شوق و پشتکار فراوان، تقوا را از حکیمه فرا گرفت.

زمان برای نرجس در منزل حکیمه خاتون به کندی سپری می شد. او ضمن یادگیری معارف دینی، گاه از حکیمه سراغ امام حسن عسکری (ع) را می گرفت.

حکیمه خاتون می گوید: روزی فرزند برادرم، امام حسن عسکری (ع) به خانه من آمد تا دیداری از عمه نماید، نظر مبارکش به نرجس افتاد، نگاه تندی به وی نمود. من عرض نمودم. اگر شما خواهان او هستی، او را به خدمتت بفرستم. فرمود: عمه، این نگاه من از روی تعجب بود؛ زیرا به این زودی از او فرزند بزرگواری متولد گردد که عالم را پر از عدل می نماید؛ بعد از آن که پر شده باشد از جور. گفتم: او را بفرستم نزد شما؟ فرمود: از پدرم اجازه بگیرید. حکیمه، بی درنگ لباس خود را پوشید و به منزل امام هادی (ع) رفت. قبل از آن که او در ان باره سخن بگوید: امام هادی (ع) فرمود: خواهرم، نرجس را نزد فرزندم بفرست.

حکیمه می گوید: عرض کردم: من برای همین موضوع خدمت شما رسیدم. آن حضرت فرمود: خدای تبارک و تعالی دوست داشت تو را در اجر این کار شریک کند و بهره ای از نیکی به تو بدهد. حکیمه می گوید: برگشتم و مقدمات زفاف آن دو نور پاک را در منزل خودم فراهم نمودم. آن دو بزرگوار چند روز ی در منزل من بودند، سپس به منزل برادرم رفتند. بعد از مدتی، همسر گرامی امام حسن عسکری (ع) حامله شد. امام حسن عسکری (ع) به او فرمود: تو به پسری حامله شدی که نامش محمد است و اوست قائم بعد از من.

 

تولد فرزند

حکیمه بنا به عادت همیشگی، به منظور دیدار با امام و فرزند برادرش، روانه منزل اتمام حسن عسکری (ع) شد و با استقبال گرم فرزند برادر رو برو گردید. نرجس جلو آمد تا کفش های مرا از پایم در آورد. حکیمه به او گفت: تو بانوی منی. به خدا سوگند، نمی گذارم تو کفش های مرا از پایم در آوری. حکیمه آن روز تا غروب در منزل امام ماند. حکیمه برخاست تا راهی منزلش گردد. امام حسن عسکری (ع) به وی فرمود: عمه جان، امشب افطارت را نزد ما باش؛ زیرا شب نیمه شعبان است و به زودی آن مولود شرف و ارجمند که خداوند زمین را به وسیله او از مردنش، زنده می کند متولد می شود.

حکیمه می گوید: از فرزند برادرم سؤال نمودم: من در او اثر حمل مشاهده نمی کنم. آن حضرت فرمود: صبح که شد، اثر حمل او ظاهر می شود. او همانند مادر موسی است که تا هنگام ولادت، هیچ تغییری بر او ظاهر نشد و احدی بر حال او مطلع نگردید.

حکیمه می گوید: آن شب نزد نرجس ماندم. هر ساعت از او خبر می گرفتم. او به حال خود خوابیده بود. هر لحظه بر حیرتم افزوده می شد. مشغول تهجد و نماز شب بودم، وقتی به نماز وتر رسیدم، نرجس از خواب بیدار شد و وضو ساخت و نماز شب را به جا آورد. نگاه به

آسمان کردم، دیدم صبح کاذب طلوع کرده است. نزدیک بود درباره وعده ای که آن حضرت داده بود شکی در دلم پیدا شود، که امام حسن عسکری (ع) از حجره خود صدا زد: عمه، شک به دلت راه مده که وقتش نزدیک است. ناگهان بی قراری و اضطرابی در نرجس مشاهده کردم. او را در بر گرفتم. آن حضرت صدا زد: عمه، تعجب مکن. این از قدرت الهی است که طفلان ما به حکمت، گویا و توانا می شوند.

حکیمه می گوید: در آن لحظه حساس، نرجس از نظر من پنهان شد. گویا نوری بین من و او حائل شده بود. با نگرانی، نزد امام حسن عسکری (ع) شتافتم. آن حضرت فرمود: عمه جان، برگرد. او را در جایش خواهی یافت. وقتی برگشتم، در نرجس نوری را دیدم که دیده مرا خیره کرد. دیدم قلب تپنده عالم امکان، حضرت صاحب الامر (ع) رو به قبله، سر به سجده گذاشته، می فرماید: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و انّ جدّی رسول الله و انّ ابی امیر المؤمنین وصی رسول الله. حضرت مهدی (ع) نامهای امامان را شمرد تا به خودش رسید و فرمود: خداوندا، وعده نصرتی که به من دادی وفا کن و امر امامت و خلافت مرا تمام کن و زمین را به واسطه من پر از عدل و داد کن.

 


 

پاکی از آلودگی زایمان

یکی از ویژگی ها و کرامتهایی که نصیب مادران ائمه گردیده، پاکی از آلودگی ولادت فرزندان معصومشان است. حکیمه خاتون می گوید: من هنگام ولادت حضرت حجت (ع)، در مادرش خون نفاس ندیدم.

در آغوش خاک

روایات متفاوتی درباره تاریخ وفات حضرت نرجس وجود دارد. بنا بر برخی روایات، نرجس تا سال 260 (هـ .ق)، وهنگام شهادت امام عسکری (ع)، در قید حیات بود. ابو سهل می گوید: در بیماری ای که منتهی به رحلت امام حسن عسکری (ع) شد، خدمت آن حضرت رسیدم. او به خادم خود، عقید، فرمود: برای من آب را با مسطکی بجوشانید. او جوشانید و صیقل، مادر حضرت حجت (ع)، آن آب را برای امام حسن عسکری (ع) آورد.

بنابر روایات دیگری که مشهور به نظر می رسد، نرجس قبل از شهادت امام حسن عسکری (ع) دار فانی را وداع گفت. ابو علی خزرانی، کنیزی را به امام حسن عسکری (ع) بخشید. آن کنیز بعد از شهادت امام حسن عسکری (ع)، خانه ابو علی برگشت و به او گفت: روزی امام حسن عسکری (ع) با همسرش از مشکلات آینده خویش و غیبت مهدی (عج) و فشارهایی ناروا بر خاندان و شیعیان خود سخن گفت و او را از شهادت خویش با خبر ساخت. نرجس دلتنگ شد و آرزوی مرگ کرد و از امام حسن عسکری (ع) تقاضا نمود که دعا نماید تا خداوند مرگ او را پیش از آن حضرت قرار دهد. امام (ع) نیز دعا نمود و او پیش از شهادت امام حسن عسکری (ع) از دنیا رفت و بر  قبر آن بانو لوحی بود که بر روی آن نوشته شده بود: این، قبر مادر محمد (عج) است.

سر انجام نرجس دار فانی را وداع گفت و پیکر پاکش را در کنار قبر امام هادی (ع) به خاک سپردند.